کد مطلب:152238 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:185

حضرت عباس سوار بر اسب در کنار «درگاه»
این قضیه به قلم حضرت آیة الله حاج سید طیب جزائری مدظله نگاشته شده است:

این قصه تقریبا در سال 1325 شمسی واقع شده است؛ وقتی كه در هند (شهر لكهنو) اقامت داشتم و تازه در بهار جوانی قدم گذاشته بودم. ولی بهاری كه برای من بدتر از خزان بود، زیرا كه آن وقت انواع و اقسام مصائب و آلام بر وجودم هجوم آورده بودند، از جمله ی آنها این بود كه، مرضی گرفته بودم كه اطبا از علاج آن عاجز


بودند من از زندگی مأیوس بودم.

آن وقت به خود گفتم كه: چنانچه علاج این همه آلام و گرفتاریها را یكجا می خواهی، به كربلا برو و خودت را به زیر آن قبه ی انور برسان كه خدا در آنجا وعده ی اجابت دعا داده است.

بنابراین خود را بعد از طی مراحل و عبور از مشاكل، به كربلا معلی رساندم.

آه! چگونه بگویم كه لحظه ای كه به كربلا رسیدم بر من چه گذشت؟!

وقتی كه آن گنبد طلا را دیدم، زیر لب زمزمه كردم:



بی ادب پا منه اینجا كه عجب درگاهست

سجده گاه بشر و جن و ملك اینجا هست



سپس خود را به سوی ضریح اقدس افكندم، و با چشم تر و دل مضطر عرض نمودم:

ای قبله ی عالم و فرزند خاتم! ای منبع حیات و سفینه ی نجات! ای نور ثقلین و سید كونین! ای امام حسین! ای چشمه ی شفا! ای دلبند زهرا! من مسكین، با دل غمگین، از دیار دور رو به شما آورده ام، با مسائلی چون كوه گران و مشاكلی مانند دریا بیكران، ولی اگر شما بخواهید كوه كاه شود و دریا در كوزه درآید، یك نظر شما گل را گلاب، و ذره را آفتاب می كند.



به ذره، گر نظر لطف بوتراب كند

به آسمان رود و، كار آفتاب كند



خلاصه، مدتی خود را به ضریح اقدس بستم و چند شبانه روز همان جا ماندم. كار من آه و زاری و شغل من گریه و بیقراری بود!

ولی هر چه ریسمان خیال بافتم و هر قدر كه عمارت امید ساختم، گوهر مقصود را نیافتم، تا اینكه نزدیك بود كه پایه ی ایمانی مضمحل، و عقیده ی روحانی متزلزل گردد!


شیطان در دلم وسوسه انداخت كه امام حسین علیه السلام چرا جواب نمی دهند؟ چرا مراد نمی دهند؟ چرا به خوابم نمی آیند؟ من كه خزانه ی قارون یا قدرت هارون نخواسته بودم! از طرف من همواره گریه و زاری، و از آن طرف پیوسته سهل انگاری! من شب و روز التماس و التجا، و از آن آقا مدام بی توجهی و عدم اعتنا! نكند این همه شایعات بی اساس باشند؟! اگر امام حسین علیه السلام همان شوكت و اقتداری را دارد كه زبانزد خاص و عام است، پس چرا گوهر مراد به دستم نمی آید؟ چرا یك معجزه ظاهر نمی شود؟

از این قبیل چراهای زیاد در ذهنم آشكار شده بود و عقل را دچار انتشار، و عقیده را بیمار كرد! غافل از اینكه افعال اهل بیت طاهرین سلام الله علیهم اجمعیت تابع حكمتها و مصالحی است كه عقل بشری از درك آنها عاجز و از فهمشان قاصر است. بعضی از اوقات، نیل فوری به مراد، انسان را دچار خطر و مبتلا به ضرر می سازد.

مانند بچه ای كه دستش به طاقچه نمی رسد و از كوتاهی دست خود آزرده می شود! غافل از اینكه اگر دستش برسد و چه بسا در آنجا شیشه و ابزاری گذاشته باشند و آن بچه آن را به پایین بیندازد، یا شاید تیزابی در آنجا گذاشته باشند و اگر دستش به آن برسد، روی خود می ریزد و می سوزد. ولی كه عقلش زیاد شد، دستش هم می رسد و از آن طاقچه استفاده می كند.

برای من هم همینطور شد، زیرا اگر چه مقصودم را در آن وقت نگرفتم - به علت اینكه هنوز سنم كم بود و خام بودم - ولی بعد از مدتی هر چه از مولایم امام حسین علیه السلام می خواستم، به مراتب بیشتر و بهتر از آن، به من دادند و دارند می دهند و له المنة علی و علی والدی سابقا و لا حقا.

طبیعی است وقتی كه از امام حسین علیه السلام مراد نگرفتم و كسی هم نبود كه جواب قانع كننده ای به من بدهد، سخت حیران شدم و نزدیك بود كه در چاه ضلالت بیفتم!


در همین اثنا خدا كمك كرد و یك چراغ هدایت برایم فرستاد.

وقتی كه خود را به ضریح بسته بودم، به طرف راست خود نگاه كردم. در آنجا یك نفر دیگر هم خودش را بسته است و راز و نیاز می كند. نمی دانم تا كی ما هر دو خود را به ضریح بسته بودیم؟ تا اینكه برای تجدید وضو از حرم بیرون آمدیم. به آن شخص سلام كردم و پرسیدم: شما اهل كجا هستید؟

گفت: اهل لكهنو (هندوستان) یعنی همان جایی كه من از آنجا آمده بودم. من هم خود را معرفی كردم. او مرا كاملا شناخت و احترام كرد. سن او از من بیشتر بود، لذا مانند یك برادر بزرگتر با من رفتار كرد و مرا با كمال مهربانی به قرارگاهش برد. گرسنه بودم و او برای من ناهار آماده كرد. از این جهت با او بسیار مأنوس شدم، تا اینكه جرأت پیدا كردم و از او پرسیدم كه: برادر! شما برای چه به اینجا آمده اید و چرا خود را به ضریح اقدس بسته اید؟

گفت: مریضم و شفا می خواهم. گفتم: اگر مقصودتان را از امام علیه السلام نگرفتید، آن وقت چه می كنید؟

گفت، چه بكنم؟! گفتم: آیا در دل شما شكی یا تردیدی عارض نمی شود؟

گفت: ابدا. گفتم: چرا؟

گفت: كسی كه روز روشن حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را با چشم باز دیده و با او گفتگو كرده و از وی حاجت گرفته باشد، چطور ممكن است در دلش شك و تردیدی راه پیدا كند؟!

گفتم: لطفا برای من تفصیل ماجرا را بیان كنید.

گفت: این قضیه در خردسالی من روی داد، ولی آن قدر هم كوچك نبودم كه این قصه یادم نباشد، بلكه سنم آن قدر بود كه این واقعه را با تمام جزئیات در حافظه ام


ثبت كنم.

او گفت: در كودكی به مرض اسهال دچار شدم و هر چه مداوا كردند، فایده نبخشید. تا اینكه والدین از زندگی من مأیوس گشتند. وقتی كه مشرف به موت شدم، مادرم مرا بغل كرد و به «درگاه حضرت عباس علیه السلام» آورد و چون بدنم نجس بود، دم در ورودی آن، مرا به زمین انداخت و خودش به داخل رفت و مشغول گریه و زاری شد.

در شهر لكهنو زیارتگاهی به نام «درگاه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام» وجود دارد كه همیشه زیارتگاه خاص و عام است و افراد زیادی از آن كرامات دیده اند.

اولین پنجشنبه در هر ماه عربی، آنجا بسیار شلوغ می شود و تعداد كثیری از دسته های عزاداری و سینه زنی به آنجا می آیند.

من پهلوی در بزرگ آن مقام مقدس روی خاك افتاده بودم و می دیدم كه دسته های عزا از پهلوی من سینه زنان و نوحه كنان می گذرند ولی كسی به حال من توجهی ندارد. از مشاهده ی آن صحنه، گاهی بر امام حسین علیه السلام و گاهی بر حال خود گریه می كردم.

در هیمن اثنا یك اسب سوار را دیدم كه به طرف من می آید. سوار مزبور نزد من آمدند و ایستادند و مرا به اسم صدا كردند و فرمودند: تو اینجا چكار می كنی؟ چرا روی خاك افتاده ای؟ چرا گریه می كنی؟ گفتم: آقا! من مریضم و توان ایستادن ندارم.

فرمودند: مادرت كجاست؟ گفتم: داخل بارگاه رفته تا برایم دعا كند. فرمودند: برخیز بایست! گفتم: نمی توانم آقا، من مریضم! فرمودند: من می گویم بلند شو! تو خوب شده ای! آن وقت من به فرمان ایشان بلند شدم! دیدم پاهایم قوت پیدا كرده و اثری از آن سستی و ناتوانی نمانده است. خوشحال شدم و گفتم: آقا! شما كیستی؟ فرمودند: این بارگاه مال كیست؟ گفتم: این درگاه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام


است. فرمودند: من ابوالفضل العباس هستم! مادرت داخل این روضه فریاد می زند، برو او را صدا كن. زیرا تو خوب شده ای و دیگر بیمار نیستی!

این را فرمودند و از من پنهان شدند. [1] .


[1] چهره ي درخشان ج 2، ص 348.